بخش ۳۱ ـ این آدم را نمیشناسم

raha collective

 

رها

امروز روز مقابله با گاردهای تجاوزکار زندان است. صبح که بیدار می شوم، می بینم هما آمده و در آشپزخانه با پدرو مادرم مشغول خوردن صبحانه است،. دور میز می روم و همه را می بوسم، مادرم، هما، پدرم، مادر بزرگم، عمو جمشیدم را. هما می گوید می خواسته سر راه بیمارستان سری به ما بزند ببیند می خواهم چی تنم کنم. او هم مثل مادرم نظر و سفارش دارد ولی به جفتشان می گویم که خودم می دانم چه کنم

ــ دخترم کاملاً سر خود شده

این حرف را مادرم می زند ولی زیاد ناراضی به نظر نمی رسد. من چای و نان تست می خورم و می روم خودم را آماده کنم. پس از دوش گرفتن لباس می پوشم. شلوار جین، کفش ورزشی، مانتوی قهوه ای نه زیاد تنگ ولی خوش فورم. روسری تیره ای را به سبک همیشگی خودم می بندم که کاملاً سرم را نمی پوشاند. آرایش هم نمیکنم. وقتی بر میگردم اتاق نشیمن، وضعم را سرتا پا بررسی می کنند. Continue reading

بخش ۳۰ ـ مرسی حسین جون، دنیا رو بهم دادی

حسین
کوشش می کنم فاصلهام را با رها حفظ کنم ولی کار ساده ای نیست. من به او زنگ نمی زنم اما هر موقع او زنگ می زند که بعضی وقتها پیش می آید، فوری حاضرمیشوم او را ببینم. پدر و مادرش از من دعوت می کنند به دیدنش بروم. من هم قبول می، کنم با این که می دانم در حضور او راحت نخواهم بود.
زنگ آپارتمان را می زنم و پدر رها در را باز می کند. با روی خوش با من دست می دهد و از من دعوت می کند داخل شوم. من دَم در دارم کفشهایم را در می آورم که متوجه شخص دیگری می شوم و سرم را بالا می کنم و زود رویم را به طرف دیگر بر می گردانم، چون رها را می بینم با سر نپوشانده، که از ته راهرو وارد می شود. یک لحظه بیشتر طول نمی کشد ولی آقا هرمز که متوجه تغییر قیافه ام می شود نگاهی به پشت سرش می اندازد و متوجه دخترش می شود که ته آپارتمان به سرعت می رود و با عجله دری را پشت سرش می بندد

Park Tehran

.
توضیح می دهد: فکر می کردیم دیرتر می آیی، ناراحت نباش، رها مثل خواهرته. Continue reading

!بخش۲۹ – لعنت بر این حیوانها! لعنت

رها

خان جون اصلاً حاضر نیست از هیچکدام از بحثهای خانوادگی کنار بماند. البته وجودش به هیچ عنوان باعث گسیختگی نمی شود و خودمان را موظف نمی دانیم مواظب حرفهایمان باشیم. او هم بسیار عاقل است و هم بسیار فهمیده. در زندگی شاهد آن قدر تغییرات بوده که بیشتر وضعیت ها را بیطرفانه نگاه می کند. خیلی پیش می آید که نظر یا پیشنهادی به دردبخور بدهد ولی بیشتر وقتها فقط گوش میکند و زیاد حرفی نمی زند.iranian official منتها بیماریهای گوناگون او را خیلی شکننده کرده است. خیلی پیرتر از سن واقعی اش نشان میدهد. به این دلیل ما مایل بودیم به او فشار نیاید ولی می خواهد در جریان کارها باشد از زمان بازداشت و شکنجه ام، مادر بزرگ همچنان فحش به زمین و زمان میدهد و موجودی که آن را «خدای خودم» میخواند بازخواست می کند. روزی که دکتر کاظمی زنگ می زند و میگوید اسامی گاردها را پیدا کرده و پدرم آنها را یادداشت می کند، خانجون که متوجه صحبت شده فوراً به او دستور می دهد اسمها را بلند برایش بخواند.
پدر به اطاعت از مادرش ورقه کاغذ را در دست می گیرد و میخواند: «لطفعلی برادران، عماد کرجی، رحمت الله چایچی.»
خانجون رنگش می پرد و می زند زیر گریه Continue reading

بخش ۲۸ ـ مادرم با عصبانیت می گوید: «اکبیری!» و روی زمین تف می اندازد

رها

از زندان که مرخص شدم، وقتی مردم می گفتند با گذشت زمان وضعم بهتر خواهد شد، هرگز باورم نمی شد و آن قدر از کوره در می رفتم که می خواستم داد بزنم که چیزی سرشان نمی شود و اصلاً چطور می توانند بفهمند که چه بر سرم آمده و هر روز یادم میاید؟
accidentبا این که باور کردنش مشکل است، وضع رو به بهبود است، جسماً حالم بهتر شده و از درد روحی رفته رفته کاسته می شود. نمی توانم بگویم نسبت به روز اول بهترم و یا به اندازه روز اول درب و داغان نیستم که هستم. فرق حالا و آن روزها در این است که حالا درد و غصه در تمام اوقات به سراغم نمی آید، اما وقتی می آید، به همان شدت سابق است. اززور ناراحتی آتش می گیرم، از حس ذلت و حقارت، آرزو می کنم که با تکان دادن دست، مانند داستانهای افسانه ای، برگردم به زمانی که این اتفاقها رخ نداده بود. ولی باید قبول کرد که با این که خاطره در ذهنم تازه مانده، کمتر یادم می افتد، و لااقل در تمام اوقات جلوی چشمم نیست. مادرم بارها برایم تعریف کرد که وقتی پدر عزیزش را از دست داد، هفده ساله بود و مطمئن بود تا روزی که خودش بمیرد در عزای اوخواهد بود Continue reading

بخش ۲۷ـ کار خیلی نادرستی انجام گرفته

نسرین
با این که می دانم پری همه را می شناسد وقتی روز بعد از بازدید خبر می دهد که قرارمان با کروبی چه روزی و چه ساعتی و در کجا انجام خواهد گرفت مات و متحیر می مانم. برای هرمز و رها و من ترتیب ملاقات را داده. می گوید خودش میاید دنبالمان. معلوم است امکان تماس باکروبی را نمی خواهد از دست بدهد. کی می داند اتفاقات در چه جهت خواهد رفت؟ بعد هم که اینم پری عزیز می بایست همیشه خودش را بگذارد صاف در مرکز هر جریان.Karroubi27 وقتی پری می رسد که همه با هم راه بیفتیم، می بینم که از روی احترام به آخوند رده بالایی که به ملاقاتش می رویم، خیلی متین سرتا پا سیاه پوشیده، گرچه از همان نوع لباسهای گران مارکدار که هر بار به فرنگ سفر می کند، با چمدانهایی پر از آنها پر می کند. هرگز کسی به این خودبینی ندیده ام و نمی توانم بفهمم که آیا واقعاً تصور میکند موجودی استثنایی ست که همه به او حسودیشان می شود، و یا این که همه عاشقش هستند، و یا برعکس حدس می زند که مردم در واقع او را چگونه می بینند؟ به هر حال، هر چه باشد امروز خدمت بزرگی به ما کرده است

Continue reading

بخش ۲۶ : می کُشَنِت! نام خودتو وخانوادتو به گند می کشن

                                                                      رها.
کاملاً گیج و مبهوت خداحافظی می کنم. در راه خانه در حالی که پشت رل نشسته ام، افکارم چون توپ پینگ پونگ در سرم این ور و آن ور میپرند، تا بالاخره آرام میشوم و به طور جدی به این امکان فکر می کنم که شاید بتوانم علیه آن سه مرد شکایت تا به سزایشان برسند.
این فکر کم کم در ذهنم ریشه می دواند. ابتدا داستان را با پدر و مادرم مطرح نمی کنم ولی متوجه می شوند که حالتی عادی ندارم و چند بار می پرسند چه پیش آمده. آن شب، کابوس همیشگی شکل دیگری به خود می گیرد. آن سلول کثیف حالا فقط سه طرفش دیوار دارد و طرف چهارم نرده ای است با دری در وسط آن. کسی از آن طرف به در فشار می آورد که آن را باز کند، ولی من هم از این طرف با زور هرچه بیشتر مانع باز شدن در می شوم، و با صدای بلند فریاد می زنم، نه از روی ترس بلکه برای این که طرف را برانم. بیدار می شوم. پدر و مادرم خواب هستند. صدای خُرخُر پدر به گوشم می رسد. متوجه می شوم که درواقع فریاد نزده ام. در تاریکی خودم را تنگ بغل می کنم، می خواهم از فرط خوشحالی داد بزنم، چیزی در من عوض شده است.sweets
حتماً این تغییر در قیافه ام پیداست، چون صبح که میروم صبحانه بخورم، پدر و مادرم با قیافه امیدوار که انگار قرار است خبر جدیدی به آنها بدهم مرا نگاه میکنند. خانجون ریزنقش و تر و تمیز با آن روسری سفیدش میگذارد لُپ خشکیده اش را ببوسم و ادامه می دهد به لقمه کردن نان و پنیر.
– –ـ پس این دکتره کاملاً بیفایده نیست. برای اولین بار سر صبحی قیافه عادی یک دختر جوون را داری. مادرت می گوید تمام شب را خوابیدی. Continue reading

بخش ۲۵ : «مرا ببخش مادر اما خیلی نگران بودم.»

رها.

از همه چیز بدتر، حتی بدتر ازخاطرات آن اتفاق در زندان، ترسی است که دائم به دلم چنگ می زند، که نکند حامله باشم. آگاهی از این tehranامکان از صبح تا شب با من است و مرا رها نمی کند. اصلاً نمی دانم چطور وحشتی را که بعد از این فکر مرا فرا می گیرد توصیف کنم. طوری ترس مرا می گیرد که هم خیس عرق می شوم و هم تمام بدنم یخ می کند. بعضی وقتها ذهنم با چیز دیگری مشغول است، بعد ناگهان ترس مرا فرا می گیرد، بر میگردد، و انگار کسی با مشت زده باشد توی سرم،آنطور تکان میخورم. در این مواقع حالت اسهال پیدا می کنم و مجبور می شوم بدوم دستشویی. هما خبر داده که نتیجۀ تمام آزمایشها منفی است – هم آزمایش حاملگی و هم آزمایش ایدز و این دومی را در ماههای آینده چندین بار تکرار می خواهد کرد. ولی این حرفها برایم کافی نیست، احتیاج به یک نشانه واقعی دارم.
بعد، امروز صبح، حتی قبل از این که کاملاً بیدار شوم، متوجه درد تخمدان و دلم می شوم. من همیشه از قاعده شدن بدم آمده، زیادی دردناک است و جریان خون آن قدر شدید ک مجبور می شوم هر دو سه ساعت یک بار نوار جدیدی بگذارم. مادرم که چندین لا پارچه و پلاستیک روی تشک تختم گذاشته تا لک نشود. اما امروز صبح از خوشحالی جیغ می زنم چون ملافه را که کنار می زنم می بینم خونریزی شروع شده. پدر و مادرم با سرعت خودشان را می رسانند و وارد اتاق می شوند. اول که متوجه می شوند اشک از چشمانم سرازیر شده به دو می آیند طرف من، فریاد زنان که «چی شده؟ چی شده؟»
بعد متوجه می شوند که با این که اشک می ریزم لبخند هم می زنم و قیافه شان عوض می شود، یعنی سریع از ترس تبدیل می شود به آسودگی خاطر و فوری می فهمند که چه اتفاقی رخ داده. از پدرم خواهش می کنم از اتاق خارج شود و در را پشت سرش ببندد. او با قیافه بسیار خوشحال اول پیشانیم را می بوسد و بعد بیرون می رود. حتماً او و مادرم در انتظار چنین لحظه ای خیلی سختی کشیده اند.
مادرم که با عجله خودش را رسانده به تخت مرا بغل میکند. او هم مثل خود من هق هق گریه می کند و دائم تکرار می کند: خدا را شکر، خدا را شکر! من چیزی نمی گویم. خیلی وقت است از شکرگزاری نسبت به خدا دست برداشته ام. هنگامی که اتفاقات بدی پی آمد نفرینش نکرده ام ولی الان هم حاضر نیستم برای چیزی که پیش آمده شکرگزاری کنم. Continue reading

بخش ۲۴ ـ بهش علاقه داری؟

حسین

من همچنان به انتظار می نشینم. خدا می داند چرا منتظرم رها زنگ بزند. مسلماً در وضعی نیست که بتواند تلفن کند. بدون این که با کسی مطرح کنم بعد از این که بردنش شریعتی خودم را به بیمارستان می رسانم و هر طوری هست مقداری دربارۀ اتفاقاتی که در منفی چهار رخ داده بود yardاطلاعاتی کسب می کنم.بر میخورم به سرپرستار خیلی بد خلق و هرچه خواهش و تمنا میکنم زیر بار نمیرود، اگرچه از خودم داستانی برایش میسازم که نامزد رها هستم ولی خانواده اش مرا در جریان وضعش نمی گذارند. اما یک پرستار کارآموز دلش به حالم سوخت آمد بیرون و مقداری یواشکی برایم تعریف کرد که داستان از چه قرار است. از شنیدن حرفهایش سرم گیج می رود و حالم بد می شود. یک روزدیگر غروب بی سر و صدا وارد بیمارستان میشوم و چون در اتاق رها باز است از دور او را می بینم ولی چند نفر دورش را گرفته اند و آن جا نشسته اند و من، بدون این که کسی متوجه من شود، راهم را می کشم و می روم. دیدن او در این وضعیت که اصلاً نمی شود او را شناخت، باهزار زخم و سر باندپیچی شده، کافی است که سبب شود به سرعت خارج شوم و هق هق گریه کنم، بدون توجه به مردمی که از کنارم می گذرند و با تعجب به من نگاه می کنند. Continue reading

بخش ۲۳ ـ دیگر نمی خواهم رها را ببینم.

<!-

کیان

بعضی وقتها فراموش میکنم. جدی فراموش میکنم. رها دوباره می شود همان رهای سابق که عاشقش بودم. در این لحظات حس می کنم Bakery,_bakers_and_bread_in_Tehranچیزی عوض نشده، آینده ام با رهاست، زندگی یعنی بودن با او. ولی نه، آن اتفاق هولناک که یادم می آید، چشمهایم را کیپ می بندم اما فایده ندارد. تصاویر طوری نیست که مثلاً روی پرده ای باشند که جلوی من قراردارد، و اگر چشمهایم را ببندم دیگر آن را نبینم. در درون سرم هستند، آن قدر دقیق، آن قدر روشن، که هرچه سعی می کنم آنها را از ذهنم بیرون برانم نمی شود. رها را در آن اتاق کثیف مجسم می کنم، که لباسهایش تکه پاره شده، آن مردها که به زور خودشان را به او تحمیل می کنند، فریادهای او، خون،… نمی دانم چطور جلوی هجوم این تصاویر را بگیرم، میخواهم بمیرم. روی پشت دراز می کشم؛ دستهایم را می برم روی شکمم. آهسته نفس می کشم، آهسته می شمارم، نفس درون، نفس بیرون، همان طوری که در آن کلاس یوگا که به اصرار رها در دانشگاه گرفتیم انجام می دادیم. – البته دخترها و پسرها جدا از هم . ولی این کار فقط یکی دو دقیقه موثر است. حالا که مجازم بروم دیدنش، باز دلم می خواهد درباره این احساس سنگینی که در من پیدا شده با او حرف بزنم ولی نمی دانم از کجا شروع کنم. اوائل او سعی می کرد سر صحبت را باز کند ولی حرفش را قطع کردم، با این که خیلی از خودم بدم آمد که چرا نمی گذارم حرف بزند و چرا خودم به او نمی گویم چه حالی دارم. می دانم تنها راه از این حالت درآمدن دقیقاً همین است که درباره اش صحبت کنیم اما نمی توانم. صدف مروارید را به همین ترتیب می سازد: کمی مایه یا تکه ای گوش ماهی خرد شده را در بر می گیرد و شروع می کند دور آن تنیدن. اما این تجاوز وحشتناک که من سعی می کنم چیزی در دورش بسازم، اصل زیبایی ندارد، بلکه یک شئی بیگانه است که در ذهنم عجیب بزرگ جلوه میکند و متاسفانه آنچه را بین ما دو نفر بوده نابود کرده است. Continue reading

بخش ۲۲ ـ زندگی عادی؟ زندگیم دیگه هیچوقت عادی نمیشه!

رها
صبح روز دوم بعد از تجاوز، یک نگهبان می آید دنبالم و می گوید وسائلم را جمع کنم. سرم را با روسری ای که آن نگهبان دیگر به من داده بود می پوشانم و یک چادر زندان را سرم میکنم. ورم پایم نخوابیده و دمپایی پلاستیکی را نمی توانم پا کنم و آنها را بر نمی دارم. طبق عادت همه در این محل، وقتی از نگهبان سوال می کنم مرا کجا می برد جوابی نمی دهد. روزهای اول کتایون برایم توضیح داده بود که رسم آزاد کردن زندانیانی که تنها متهم هستند و رسماً محکوم نشده اند چیست. میگفت اغلب آنها را می برند یک منطقه آرام مانند فرحزاد در شمال غربی تهران و همان جا آزادشان میکنند.

ــ بعد طرف می تونه از اونجا آژانس خبر کنه. همه جا آژانس پیدا میشه. یا هر طوری هست کسی را خبر کنه. مسئولین زندان اصولاً خانواده را خبر نمی کنن بیان زندانیشون رو تحویل بگیرن، مگه محکومینی که وقت زندانشون تموم شده یا عفو شدن. Continue reading