رها
امروز روز مقابله با گاردهای تجاوزکار زندان است. صبح که بیدار می شوم، می بینم هما آمده و در آشپزخانه با پدرو مادرم مشغول خوردن صبحانه است،. دور میز می روم و همه را می بوسم، مادرم، هما، پدرم، مادر بزرگم، عمو جمشیدم را. هما می گوید می خواسته سر راه بیمارستان سری به ما بزند ببیند می خواهم چی تنم کنم. او هم مثل مادرم نظر و سفارش دارد ولی به جفتشان می گویم که خودم می دانم چه کنم
ــ دخترم کاملاً سر خود شده
این حرف را مادرم می زند ولی زیاد ناراضی به نظر نمی رسد. من چای و نان تست می خورم و می روم خودم را آماده کنم. پس از دوش گرفتن لباس می پوشم. شلوار جین، کفش ورزشی، مانتوی قهوه ای نه زیاد تنگ ولی خوش فورم. روسری تیره ای را به سبک همیشگی خودم می بندم که کاملاً سرم را نمی پوشاند. آرایش هم نمیکنم. وقتی بر میگردم اتاق نشیمن، وضعم را سرتا پا بررسی می کنند. Continue reading